۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

چو تو بر يك مگس فرمان نداری ... برو شرمی بدار از شهرياری

از سعدی
مــغی در به روی جهان بــسته بــود
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نكوهیده كیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پــای بــت انــدر بــه امـید
خیر بـغــلطـید بیچاره بر خاك دیر
كه درمانده­ام دست گیر ای صنم
به جـان آمدم رحم كن بر تنـم
بــزاریـد در خـدمـتــش بــارها
كه هیچش به­سامان نشد كارها
بـتی چـون بـرآرد مـهمات كس
كه نتواند ازخود براندن مگس؟
بـرآشــفت كـای پای بــند ضلال
به باطل پرستیدمت چـند ســال
مــهمی كــه در پـیش دارم بــرآر
وگرنه بخواهـم ز پــروردگــار
هنوز از بت آلوده رویش به خاك
كه كـامش برآورد یزدان پاك
حــقایق شنــاسی دریــن خیره شد
همــه وقت صافی بر او تیره شد
كه سرگشته­ای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از كفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد كامی كه جست!
فرو رفت خاطر در ایـن مشكلـــش
كه پیغامی آمد به گــوش دلــش
كـه پـیش صـنم پـیر نــاقص عقول
بسـی گـفت و قـولـش نیامد قبول
گـر از درگــه مــا شــود نــیز رد
پس آن­گه چه فرق ازصنم تاصمد؟
دل اندر صمد بایدای دوست بست
كه عاجزترند از صنم هركه هست
مــحال است اگر سربراين در نهي
كه بـازآيـدت دسـت حاجت تهى
خـدایـا مـقـصـر بـه كـار آمــدیم
تهــی دســت و امـیدوار آمدیم... (كليات سعدى، ص 322)

از شافعی

گويند شافعى، در پیش پادشاهی نشسته بود و پادشاه را خواب می­آمد. هرگاه كه پادشاه در خواب شدى، مگس بيامدي و بر روي او نشستى، و او به دست خود، تپانچه­اي سخت بر روي خود زدى. پس یك­بار شافعی را گفت: خدای را حكمت چیست در آفرینش مگس؟ گفت: تا آن­كسانی را كه دعوی جباری كنند، عجز ایشان بدیشان نماید. (سيد سريدالدين محمد عوضى، گزیده جوامع الحكایات و لوامع الروایات، ص 21.)
منبع: سایت پایگاه حوزه


چو تو بر يك مگس فرمان نداری ... برو شرمی بدار از شهرياری


0 نظرات:

ارسال یک نظر