۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

حکایت سبز شدن من و آن دوست خاتمی‌چی

Revolution '09 موج سبزImage by GreggChadwick via Flickr

نوشته: میرزا

تقریباً از اوسط اردیبهشت بود که با یکی از دوستان سر انتخابات بحث می‌کردیم. سالها پیش از اصلاحات قطع امید کرده بودیم. ناامیدی من از همان دورۀ اول خاتمی (از وقایع ۱۸ تیر به بعد) شروع شده بود. اما دوست من به قول خودش یک «خاتمی‌چی» وفادار بود که کم کم به خیل تحریمی‌ها پیوست. دیگر بحثهای سیاسی ما شور و هیجانی نداشت. دیدگاههایمان به هم نزدیک بود و مخالف مشترکمان احمدی‌نژاد. تا اینکه دو سه ماه مانده به انتخابات کم کم تب و تاب آن بالا گرفت. ما هم نمی‌خواستیم جوگیر شویم و به اعتقادمان به «نافرمانی مدنی تا رفراندوم» پشت کنیم یا به بازی رنگهای کاندیدا‌ها رنگ ببازیم. هر چه توانستیم از اصول‌گرا بودن موسوی گفتیم و بازخوانی ماجرای حکم حکومتی کروبی، و سپاهی و ولایی بودن رضایی.

تا اینکه کروبی «تیم» خودش را معرفی کرد. اینبار کسی پیدا شده بود که می‌گفت «به فرد رأی ندهید» به یک تجربه مدیریتی و اندیشه مدرن رأی دهید (از انتخاب شهردار موفق گرفته، تا معاونین زن، مدافعان حقوق شهروندی، ابطحی معتدل و سروش نواندیش و ...)

مناظرهای تلوزیونی انجام شد و برای اولین بار دیدیم که در جمهوری اسلامی عملکرد روسای جمهور گذشته نقد شد (چه احمدی‌نژاد، چه خاتمی و چه رفسنجانی). این را به فال نیک گرفتیم. گفتیم «نقد هر چه باشد سازنده است». شکستن تابو شروع سازندگی است.

بیانیه‌های موسوی و کروبی صادر شدند و انتخابات داشت حداقل در ظاهر به یک انتخابات «مطالبه محور» تبدیل می‌شد. کلمات بیانیه‌های و مناظره‌ها را زیر و رو می‌کردیم تا ببینیم مطالبات خودمان را در کدام یک بیشتر، بهتر و واضح‌تر می‌یابیم.

رضایی هم برنامۀ اقتصادی خودش را ارائه کرد. البته اگر ایشان این برنامه را به امضای شخص خدا هم می‌رساند، به خاطر تسلیم بی‌قید و شرطش به رهبری از رأی ما چیزی عایدش نمی‌شد. ولی کار خوب او معرفی انتخاب «برنامه محور» بود.

دوستم برای مدت یک دوره، و من دو دوره از تحریم‌کنندگان انتخابات بودیم. دفعه قبل رأی ندادیم که اصلاح‌طلبان یادشان باشد وقتی خون مردم ریخته شد دیگر سازش نکنند و ما را به پایان اعتراضات دعوت نکنند. در انتخابات شرکت نکردیم تا یاد بگیرند که تحصن و استعفا فقط مال زمانی نیست که کارد به استخوانشان برسد و صلاحیت خودشان رد شود و از نشستن بر صندلی صدارت و وزارت و نمایندگی محروم شوند.

اما هر که خربزه خورد پای لرزش هم می‌نشیند. برای آن یک رأی که ندادیم ۴ سال بدبختی کشیدیم و خجالت. احمدی‌نژاد نه ریخت داشت، نه اخلاق داشت، نه برنامه داشت و نه مدیر بود! بُت «آقا» را می‌پرستید و هر بار که « اللهم عجل لی ولیک الفرج » می‌خواند انتظار داشت امام زمان بیاید و تنبانش را هم بالا بکشد. دچار بیماری توهم و خود بزرگ بینی بود. عرضه ادارۀ یک شهرداری را هم نداشت اما رویای «مدیریت جهانی» در سر می‌پروراند.

بعد از چهار سال احساس تحقیر، من و دوستم تصمیم خودمان را گرفتیم. در آنر روز ۲۲ خرداد رفتیم تا به خودمان هم ثابت کنیم که «امید» نمرده است و «تغییر» دست یافتنی است. رأی دادیم به آزادی. رأی دادیم به سبز و سفید تا سیاهی سیطره پیدا نکند.

اما فردای آنروز در بهت و حیرت فرو رفتیم. باورمان نمی‌شد. آخر بی شرمی تا کجا؟ از اینکه رودست خورده بودیم و در محاسباتم این قدر بی‌شرمی را محسوب نکرده بودیم عصبانی بودیم. تصمیم گرفتیم طی یک مراسم «بیادماندنی» که خودمان ترتیب می‌دهیم صفحۀ ممهور به مهر انتخابات در شناسنامه‌مان را به آتش بکشیم.

اما عصر همان روز وقتی زمزمۀ اعتراضات را شنیدیم امیدمان احیا شد. همان روز پارچه سبزمان را به مچ بستیم و راه افتادیم توی خیابان. اینبار نمی‌گذاریم امیدمان را به یأس تبدیل کنند. وقتی شنیدیم نه کروبی قصد تسلیم و سازش دارد و نه موسوی، شکر به جا آوردیم که خاتمی منصرف شد! وقتی اینبار خاتمی هم دعوت به پایان اعتراضات نکرد، با او هم آشتی کردیم. وقتی عالیجناب سرخ‌پوش در نماز جمعه تصمیم گرفت به جای عمامۀ سیاه ردای سبز بپوشد او را هم به سبزی پذیرفتیم.

یک رأیمان را دزدیدند، یک دنیا امید جایش برایمان گذاشتند.

Reblog this post [with Zemanta]


0 نظرات:

ارسال یک نظر